سهگانهی “داستان اسباببازی” (Toy Story) -که گویا قرار است در سال 2019، شاهد قسمت چهارم آن نیز باشیم- بدونتردید یکیاز موفقترین و درعینحال، احساسیترین یا عاطفیترین انیمیشنهای سه دههی اخیر “هالیوود” است. ایدهی اصلیِ این سهگانه -همانطور که از نامش برمیآید- رابطهی کودکان با “اسباببازیها” و اگر بخواهیم منصفانهتر به قضیه نگاه کنیم، رابطهی اسباببازیها با کودکان، با تأکید بر “زنده بودن و احساسمند بودن” اسباببازیهاست؛ اسباببازیهایی که درست مثل خود ما، حرف میزنند، راه میروند، خوشحال یا غمگین میشوند، شیطنت میکنند و…
داستانِ چنین اسباببازیهایی -زنده و با احساس- در دو بُرههی زمانی، بسیار “دراماتیک” میشود: نخست، زمانی است که یک “اسباببازی” تازه -و احیاناً بهتر- وارد خانه میشود و حریمِ اَمنِ آنها را برهم میزند! خطرِ اینکه دیگر “سوگلی” نباشند، خطری است که همواره آنها را تهدید میکند! وجودِ این اسباببازیها به وجودِ صاحبشان (کودک) وابسته است و از آن مهمتر، به میزان علاقهای که صاحبشان به آنها دارد. اما با این خطر بههرحال میتوان کنار آمد! میتوان “سوگلی” نبود ولی همان دور و برها چرخید و به نوازشهای گاهوبیگاه دل خوش کرد!
خطر دوم -که بهمراتب دهشتناکتر است و حکایتِ مرگ و زندگی است- زمانی رُخ مینماید که “کودک” (صاحب)، با کودکیاَش خداحافظی کرده و “بزرگ” میشود… و بدینترتیب، اسباببازیها -در یک چشمبرهمزدن- بیمصرف شده و دنیای قشنگشان روی سرشان خراب میشود! و چهبسا با کمی بدشانسی، تبدیل به زبالههایی بیارزش نیز بشوند! کودک، بزرگ میشود و دیگر وقت ندارد که با اسباببازیهایش بازی کند؛ دیگر خجالت میکشد که با اسباببازیهایش بازی کند و از همه بدتر، دیگر نیازی ندارد که با اسباببازیهایش بازی کند…
ما، سریع، خشن و بیوقفه، بزرگ میشویم و “کودکی”، همچون کودکی بیپناه، به جایی در اعماقِ وجودِ ما، پناه میبرد؛ پناه میبرد و نا اُمیدانه انتظار میکشد تا بلکه روزی روزگاری، مَجالی برای اظهار وجود بیابد!… و تمام حرفِ “داستان اسباببازی” همین است: ما بزرگ میشویم ولی “کودکی” تمام نمیشود؛ نباید تمام شود! “کودکی” خودِ “زندگی” است؛ خودِ خودِ خودِ “زندگی”! “داستان اسباببازی”، این نکته را به شاعرانهترین و عاطفیترین شکلِ ممکن، یادآور میشود و در این رهگذر، بارِ عاطفیِ بسیار عظیمی تولید میکند…
آثاری همچون “داستان اسباببازی” را نمیتوان اثری “موزیکال” قلمداد کرد اما ترانههای بینظیر “رندی نیومن” (Randy Newman) بزرگ را نیز نمیتوان در روند تأثیرگذاری آن نادیده گرفت! ترانههایی که مستقیماً احساساتِ نهفتهی مخاطب را نشانه گرفته و رَوندِ تأثیرگذاری عاطفیِ “فیلم” را تسریع میکنند. این “ترانه”ها رویکرد احساسی و چهبسا عاشقانهی اسباببازیها را نسبتبه صاحبانشان (کودکان) بهتصویر کشیده و تماشاچی را با دنیای کوچک آرزوهای آنها آشنا میکنند. از بین ترانههای سهگانهی “داستان اسباببازی”، ترانهی “ما مالِ هم هستیم!” (از “داستان اسباببازی 3”) یکیاز بهترین نمونههاست. شعر و موسیقی “رندی نیومن” -که جایزهی “اُسکار” را نیز برای وی بههمراه داشت- هر شنوندهای را در خود غرق میکند:
…
“اگه واقعاً میتونستم باهات حرف بزنم / اگه راهی بود
-بی هیچ خجالتی- کلّی چیزها داشتم که بهت بگم / کلّی چیزها
از دوستی و وفاداری / از اینکه تو چقدر برام اهمّیت داری
قسم میخورم که تا همیشه کنارت باشم / هر وقت که بهم احتیاج داشته باشی…
روزی که دیدمت، بهترین روز زندگیم بود / و شرط میبندم که تو هم همین حسّو داشتی
دستِکم، امیدوارم اینطوری بوده باشه!
پس هیچوقت فراموشاَم نکن! / حتا اگه قرار باشه “آینده” از من دورِت کنه…
چرا که تو همیشه بخشی از وجود منی…
ما مالِ هم هستیم… / ما مالِ هم هستیم”…
ادبیاتی که در این ترانه، ساری و جاری است -فارغاز هرآنچه که مربوط به “ترجمه” است- ادبیات “عاشقومعشوق” است، بی هیچ کموکاست! و این، دقیقاً همان ارتباطی است که فیلم ادّعا میکند بین “کودک و اسباببازیاَش” ساری و جاری است: یعنی “عشق”. ترانهی “ما مالِ هم هستیم!”، بهعنوان یکیاز بهترین نمونهها در نوع خود، بهراحتی موفق میشود همهی سدها و موانعِ عاطفیِ مخاطب را درهم شکسته و به قلب او نفوذ کند. سایر ترانههای این انیمیشنِ بینظیر نیز کموبیش با همین رویکرد -همانطور که گفته شد- مستقیماً احساسِ بیننده و شنونده را نشانه گرفته و بهنظر میرسد که در این نشانهگیری بسیار ماهر نیز هستند.